ساخت نمازخانه در جبهه | خاطره روزنوشت شهید خداکرم کشاورزی «4»
به گزارش نوید شاهد فارس، شهید «خداکرم کشاورزی» یکم تیر سال 1338 در روستای کيکمدان دشمن زياری شهرستان ممسنی ديده به جهان گشود. پس از گذراندن دوران تحصیلی در مقطع دیپلم، شهریور سال 1355 به دانشسرای عشايری رفت و جهت تدريس عازم روستاهای کردستان شد و به آموزگاری پرداخت. شهريور سال 1359 جهت خدمت سربازی عازم کرمان شد و بعد از آن به هوابرد شيراز منتقل شد. با آغاز جنگ تحمیلی راهی جبهه شد و سرانجام یازدهم خرداد سال 1361 به شهادت رسید.
بیشتر بخوانید: دعا برای پیروزی ایران / خاطره سوم شهید کشاورزی
متن خاطره روزنوشت «4» : ساخت نمازخانه در جبهه
هشتم خرداد سال 1360 در این روز صبح که از خواب پا شدم ديدم که همه ازدحام کردند و دارند با همکاری يکديگر یک سنگر میسازند پس از ساعتی پيش آنها رفتم و سوال کردم اين را برای چه میخواهید؟ گفتند: برای نمازخانه. من هم با آنها تا ظهر همکاری کردم. چون ماشين غذا به پایگاه آمد همه دنبال آب و غذا روانه شدند؛ بعد از گرفتن آب و غذا دوباره همه با هم شروع به کار کرديم که اين کار تا ساعت شش ادامه داشت.
پس از اين کار پيش بچههای همشهری رفتم و مدتی با هم بازی کرديم پس از بازی دوباره به سنگر برگشتم و غذایی را که داشتيم، داغ کرديم و خورديم. بعدا به سنگر يعقوبینژاد رفتم. در همين حال بهمنی گفت: کشاورز بيا دوربين را ببر، گفتم خودت برایم فیلم را در آن بگذار که به اتفاق هم به سنگر آمديم و فيلم را در دوربين گذاشت و بعدا به سنگر بازگشت و من در ساعت هشت ربع کم اين چند کلمه را يادداشت کردم.
نهم خرداد 1360 روز شنبه نهم خرداد که از خواب بلند شدم به سنگر بانشی آمدم، که هيچکدام از بچه نبودند که تامين رفته بودند. موقعی که ماشين به پايگاه آمد، همه بچهها برای گرفتن آب و غذا دور ماشين جمع شده بودند. بعدازظهر که فرمانده به پايگاه آمد سنگر ما را تعويض کرد که من به سنگر بانشی آمدم، بعد چند لحظهای با علی به نمازخانه رفتيم که کار کنيم اما کار تمام شده بود که با قادری کمی صحبت کرديم و دوباره به سنگر آمديم و بعدا کمی ورزش کرديم و موقع نماز شب به نمازخانه رفتيم و نماز جماعت خوانديم و به سنگر بازگشتيم.
دهم خرداد 1360 در اين روز اولين روزی بود که بنده در سنگر پانزده جايگزين شدم. صبح ساعت 8 از خواب بيدار شدم صديقی صبحانه عدسی درست کرده بود با هم خورديم من و سعيد در سنگر به بازی پرداختيم که صدای ماشين غذا شنيده شد که همه به دنبال آب و غذا روانه شديم، پس از گرفتن آب و غذا ساعت دو بعدازظهر به نماز جماعت رفتيم و عصر هم ساعت 7 باز به مسجد رفتيم و نماز خوانديم و به سنگر برگشتيم.
یازدهم خرداد 1360 صبح ساعت هشت از خواب بلند شدیم و پس از صرف صبحانه دور هم نشستیم و به صحبت پرداختیم. ساعت 9 صبح آقای سعیدی به آب تنی پرداخت. بعدازظهر ساعت دو خوابیدم تا ساعت شش و نیم بلند شدم، وضو گرفتیم و به مسجد رفتیم که بچهها روز بعثت حضرت محمد(ص) جشن گرفته بودند تا ساعت هفت و نیم در مسجد بودیم و بعد از آن به سنگرم برگشتم.
دوازدهم خرداد سال 1360 صبح این روز بنده با عباسزاده برای استحمام به شهر رفتیم. در حمام که در نوبت نشسته بودیم، ناگهان باقر وارد شد و از دیدنش خوشحال شدم. بعد از حمام به خيابان آمديم، به يک چای خانه رفتيم و غذا خورديم و بعد دنبال چيزهایی که لازم داشتيم به راه افتاديم و ساعت یک و نیم به پادگان رفتيم و ساعت دو و ربع به طرف پایگاه حرکت کرديم، روی تپه که رسیدیم من از هم سنگرم سوال کردم نامه نیامده؟ گفت نامه داری؛ خیلی خوشحال شدم.
انتهای متن/